مجموعهداستان میدان ونک، یازده و پنج دقیقه منتشر شد
دلم نمیخواست کتاب تازهام در این روزها منتشر شود. چند روز پیش تصمیم داشتم تلفن کنم به دوستانم در نشر چشمه و بگویم دو ماهی دست نگه دارند، یا شاید هم بیشتر. میخواستم دست نگه دارند تا از این غبار جانکاه رنج و غم و ناامیدی که همه جا را در بر گرفته، اندکی کاسته شود. اما یکدفعه یاد چیزی افتادم؛ داستان غمانگیز پسربچهای که درست چند روز مانده به تولدش، تصادف میکند و ضربهی مغزی میشود و به کما میرود و بعد از چند روز جان میدهد. پدر و مادرش که تمام این مدت بالای سرش بودهاند، با قلبی پر از درد به خانه برمیگردند و با آزارهای شیرینیفروشی مواجه میشوند که به او برای تولد پسرشان کیک سفارش داده بودند. پدر و مادر پسربچه، خشمگین، راه میافتند میروند سراغ مرد شیرینیفروش. او که از هیچ چیز خبر ندارد، با شنیدن این خبر شوکه میشود. از زن و مرد میخواهد بنشینند و برایشان شیرینی میآورد و به آنها میگوید شروع کنند به خوردن. میگوید این یک کار کوچک و خوب است. گمانم در این روزها خواندن داستانی از من، شعری از تو، یک کار کوچک و خوب است. خواندن داستانهایی که ما را به جهانهای دیگری میکشاند و میگذارند جهان تلخی را که در آن زندگی میکنیم، برای لحظاتی فراموش کنیم.