روز پیش با کانون پرورش فکری تماس گرفتم تا از وضعیت کتابهایم سؤال کنم که چند ماه است موجودیشان به صفر رسیده. گفتند انگار شما مدتهاست که از وضعیت کانون بیخبرید. گفتند مدتهاست چاپخانهی کانون تعطیل است. مدتهاست کتابفروشیهایش تعطیلند. وقتی کارمند کانون داشت از وضعیت اسفبار و دردناک کانون میگفت، در ذهنم برگشته بودم به سالها سال پیش. زمانی که از طرف مدرسه قرار بود ما را ببرند کانون و دل توی دلم نبود که ببینم با چه جایی مواجه میشوم. هنوز دکورها و سالنهایش از آن زمان توی ذهنم مانده؛ همینطور کتابهایی که از آن زمان خواندهام. سالها بعد البته رؤیایم به حقیقت پیوست و کتابهایی آنجا چاپ کردم که همه از پرفروشها هستند. اما حالا چیزی از آن رؤیا نمانده. کانون پرورش فکری تبدیل شده به ویرانهای که هر چهار سال یک بار مدیری برایش انتخاب میکنند که معلوم نیست قبلاً چه پستیچند داشته. مدیر قبلی حتی نمیتوانست فامیل مرا درست تلفظ کند. یقیناً مثل خیلی از مدیران فرهنگی دیگر اسم خیلی از نویسندهها را نشنیده بود. مدیر انتشارات قبلی درِ اتاقش را کاملاً بسته بود و جز یک بار، آن هم اتفاقی توی راهرو، من هرگز ندیدمش. مدتهاست که کتاب خوبی از کانون نخواندهام. کانونی که روزی بسیار تأثیرگذار بود و تیراژ کتابهایش سر به صدهزار میگذاشت، حالا دیگر چیزی از آن باقی نگذاشتهاند جز برنامههایی که خیلی از آنها بهزعم من یک پاپاسی نمیارزد. کانون پرورش فکری مدتهاست که مرده است.