سیامک گلشیری

siamak golshiri

۷ - مهر - ۱۳۹۴

 

آخرین رویای فروغیادداشت مرتضی برزگر بر رمان آخرین رؤیای فروغ  نوشته سیامک گلشیری (سایت نشر چشمه)

 

رمانی سه‌بعدی با صدای دالبی دیجیتال

 

می خواهم اینطور شروع کنم که آخرین رویای فروغ یک کتاب سه بعدی با صدای دالبی دیجیتال است. اما برای خواندن این داستان نه نیازی به عینک های مخصوص دارید نه اسپیکرهای قدرتمند! فقط کافیست کتاب را باز کنید و چند صفحه ابتدایی اش را بخوانید. اینجاست که دست های پر کشش داستان، شما را در تار‌عنکبوت کلمات و واژگان بگونه ای گیر می اندازد که یک دفعه، خودتان را در یک ویلای شمالی (کنار منقلی که روی آن سیخ های جوجه در حال طلایی شدن است، بالای تخت فروغ یا پشت میز شام بزرگ خانوادگی) و در میان آدم هایی محصور می بینید که هر کدامشان، دنیای متفاوتی را با خود به داستان آورده اند. آدم هایی که شاید در نگاه نخست، شبیه همه آدم هایی باشند که می شناسید. اما در پس ظاهر آرامشان، معجونی هستند از رازهای ناگفته، عشق های سر باز کرده و تنفرهای شب مانده. آدم هایی که هر کدامشان از جایی آمده اند تا آخرین شب زندگی فروغ را در کنارش باشند؛ فروغی که خود، رازهای هولناکی برای این شب طولانی تدارک دیده است. رازهایی که تاکنون ناگفته مانده و حالا بر ملا شدنش، تمام دانسته های کاراکترهای داستانی را در خصوص او، زیر سوال می برد. و این سوال،اگرچه پاسخ های متعددی به اندازه آدم های داستان می یابد، اما تاثیری که این پاسخ ها بر هر کدامشان باقی می گذارد، بسیار ژرف و قابل تامل است. با این همه، می توان گفت که آخرین رویای فروغ نه یک داستان الزاماً اسرار آمیز و نه یک داستان صرفاً شخصیت محور، بلکه یک عاشقانه امروزیست. عاشقانه ای که رد غریبی از تصمیم ها و تصمیم سازی ها را بر آدم های مختلف داستان دنبال و روایت می کند. عاشقانه ای که چرایی تنهایی غم انگیز انسان امروزی را با قاب هایی ژرف و زنده از حقیقت، به تصویر می کشد و در این میان، تلنگر دردناکی از گونه بیمار بشر مدرن به خواننده می‌زند.

سامان، راوی اول شخص آخرین رویای فروغ است. کسی که بیشتر از یک راوی پر حرف اول شخص ، به‌سان یک دوربین سوم شخص مدرن، حوادث را آن‌طور که می بیند نقل می کند و در این میان، با دیالوگ هایی که با سایرین دارد، رد برجسته ای از خود در ذهن مخاطب باقی می گذارد. دیالوگ هایی که در تمام داستان نقش ویژه ای در ساخت شخصیت ها، بیان حوادث و پیش‌برد داستان دارند. با این همه، مطمئنا هنگامی از تعدد و قوام دیالوگ ها در داستان شگفت زده می شوید که متوجه شوید تمامی آن ها با چه هوشمندی فوق العاده و بدون هر گونه اضافه گویی در واژگان و ساختار، در راستای اهداف داستان در کنار هم چیده شده اند. و درست به خاطر همین است که آخرین رویای فروغ، خواننده را با یک داستان بلند جذاب و چند لایه که بر پایه چارچوب های حرفه ای یک داستان کوتاه مدرن نوشته شده است، مواجه می کند. داستانی که نه از اولین کلمه نخستین خط کتاب، بلکه از نام گذاری آن آغاز می شود. در واقع، خواننده پیش از اینکه داستان را باز کند، با یک موقعیت درخشان داستانی، روی جلد کتاب مواجه می شود. موقعیتی که با تصویرگری خلاقانه نیم رخ یک پیرزن، چالشی بزرگ را در ذهن مخاطب آغاز می کندکه اصلا فروغ کیست؟ و آخرین رویای او چه می تواند باشد؟

 می خواهم اعتراف کنم که این، یک تله بسیار زیرکانه است و وقتی مخاطب قدم به این تله بگذارد، بیرون آوردنش تقریباً محال است. چرا که چفت و بست هایپولادین این تله، به گونه ای طراحی شده که با ورود مخاطب به داستان، هر لحظه محکم تر شده و قفل های بیشتری بر آن زده می شود. در حقیقت نویسنده بدون اینکه ردی از خودش در داستان جا بگذارد، شخصیت فروغ و آدم های پیرامونش را در لابه‌لای تصاویر بکر و جذابی از فضای شمال به گونه ای قطره‌چکانی، به مخاطب عرضه می کند که تا آخرین خطوط داستان هم، عطش کشف ماجرا و حل مسئله اصلی داستان، به‌صورت سیری ناپذیری باقی می‌ماند. علاوه بر این، به‌کارگیری داستان های فرعی در طول این داستان بلند، به عمق یافتن شخصیت ها وگره گشایی از داستان اصلی کمک فراوانی کرده و نقش موثری را در واکاوی گذشته آدم ها به عهده دارد. گذشته‌ای که رد مهیبی از ناکامی را بر روح و جان آدم هایی گذاشته که حالا در این شب خاص، بر بالین فروغ جمع شده اند و مواجه شان با حقیقت های ندانسته، از آن ها آدم دیگری می سازد. آدم هایی که پس از این شب، دیگر هیچگاه آن آدم قبل نمی شوند و شاید به همین خاطر می توان، آخرین شب فروغ را نمونه برجسته ای از یک داستان موقعیت موفق دانست. البته در این میان، نباید از عنصر راست نمایی و فراهم شدن تمهید کافی برای وقوع حوادث و کنش شخصیت های داستانی در آخرین شب فروغ غافل بود. چرا که بدون شک، رو در رو قرار دادن این تعداد شخصیت در چنین موقعیت ویژه ای، نیازمند اینست که کوچکترین حرکت ها، اتفاق ها و صحنه پردازی ها، بصورت کاملن سنجیده ای در داستان روایت شود تا علاوه بر حفظ جذابیت و ریتم، خواننده  از روند اتفاق ها جدا و در انبوهی از سردرگمی ها محصورنگردد.

فارغ از این ها، آخرین شب فروغ یک داستان میرا نیست. داستانی نیست که در صفحه آخر، پایان یابد و فراموش شود. که نه‌تنها تمام نمی‌شود، بلکه در ذهن مخاطب شروع به زایش و زندگی می کند. و حرف ها و دیالوگ ها ، روزها و هفته ها در گوش‌تان، پچ پچ خواهد شد و شخصیت ها، شبیه سایه‌های محوی، با شما همراه می شوند و در گوشه‌ای از ذهن‌تان به حیات خود ادامه خواهند داد. بنابراین، به شما پیشنهاد می کنم که قبل از باز کردن این کتاب، حتماً همه کارهای عقب افتاده خود را انجام دهید. چرا که با خواندن چند صفحه ابتدایی، بدون شک، خودتان را در یک شب طولانی در ویلایی نزدیک به دریا در حالی خواهید یافت، که چند ساعتی گذشته و هر حرکت شاخه های درخت و بوته ها، ترس از حمله یک مار را به جانتان می اندازد.

 

ارسال نظر