سیامک گلشیری

siamak golshiri

۷ - اسفند - ۱۳۹۳

یک چیزی آنجاست اصلی جدمجموعه داستان یک چیزی آنجاست، که به‌تازگی انتشارات به‌نگار آن را منتشر کرده، اولین کتاب از مجموعه‌ای است با عنوان فرعیِ داستان‌های کارگاهی(۱) که شامل پانزده داستان کوتاه خواندنی از پانزده نویسنده‌ای است که چند سالی است در یکی از کارگاره‌های پیشرفته من مشغول داستان‌نویسی هستند. البته بیشتر این نویسندگان، مجموعه‌داستان و یا رمان نیز به چاپ رسانده‌اند. مقدمه‌ای نیز بر این کتاب نوشته‌ام و همین‌طور یادداشتی بر دو داستان. آنچه می‌خوانید درواقع مقدمه این کتاب است با نام داستان کوتاه.

 

 

 

داستان کوتاه

 

در داستان کوتاه چه اتفاقی می‌افتد و اصولاً نویسنده در این برش کوتاه به دنبال چیست؟ آیا هر تکه از زندگی ما قابلیت این را دارد که به داستان کوتاهی تبدیل شود، و یا این برش باید کاملاً حساب‌شده،‌ انتخاب شده باشد؟

مسلماً بسیاری از لحظات زندگی ما ملال‌آور است. بسیاری از گفت‌وگوهایی که با اطرافیان‌مان در کارها و زندگی روزمره برقرار می‌کنیم، به تبع همان لحظات، خسته‌کننده هستند و چه بسا خودمان نیز بسیاری از آنها را به دست فراموش بسپاریم. اما به‌محض آنکه اتفاقی، هرچند کوچک، باعث شود تمام آن نظم معمول به هم بریزد و خللی در زندگی روزمره به‌وجود بیاید، همه‌چیز از حالت روزمرگی خارج می‌شود. گفت‌وگوها برای شنونده جذاب‌تر می‌شوند و احتمالاً آن اتفاق به‌سادگی از ذهن کسانی که با آن مواجه شده‌اند، نخواهد رفت. شاید بد نباشد این موضوع را با مثالی از واقعیت روشن‌تر کنم. چند وقت پیش، شبی وقتی تازه چشم‌هایم گرم خواب شده بود، صدای مشاجره‌ای از چند خانه آن‌طرف‌تر از خانه خودم شنیدم. صدا آن‌قدر بلند بود که ترجیح دادم از جایم بلند شوم و ببینم چه خبر شده. رفتم کنار پنجره و وقتی پرده را پس زدم، قبل از هر چیزی متوجه آدم‌هایی شدم که درست مثل من، پشت پرده‌های خانه‌های‌شان ایستاده بودند و مخفیانه زل زده بودند به زن و مردی که داشتند کنار ماشینی، مقابل در حیاط‌شان، دعوا می‌کردند. بیشتر از آنکه حواسم به دادهایی باشد که آن دو بلندبلند سر هم می‌کشیدند، به آدم‌هایی نگاه می‌کردم که لای پنجره‌های‌شان را باز کرده بودند و سرشان را تا جایی که می‌شد به شیشه‌ها نزدیک می‌کردند.

بدون شک اگر آن زن و شوهر بدون هیچ نزاعی ماشین‌شان را می‌بردند توی پارکینگ و به خانه‌شان می‌رفتند، هیچ‌کس حتی از آمدن آنها هم باخبر نمی‌شد. اما با آن وضعی که پیش آمده بود، همه داشتند سعی می‌کردند بفهمند چه اتفاقی افتاده. گوش‌های‌شان را به شیشه‌ها نزدیک کرده بودند تا با شنیدن حتی یک جمله از میان حرف‌های آنها، تشخیص بدهند چه اتفاق افتاده.

در داستان درست همین اتفاق می‌افتد. البته حتماً قرار نیست دعوایی در کار باشد، بلکه جدلی، هرچند پنهان، کافی است تا هر خواننده‌ای را به خودش جلب کند. درواقع این جدل، چه پنهان و چه آشکار، چه بیرونی و چه درونی، عنصری است که اتفاقات روزمره را از آن حالت ملال‌آور بیرون می‌آورد و شکلی جذاب به آن می‌دهد.

نویسنده داستان کوتاه بدون شک در پی یافتن چنین لحظاتی است. اما آیا تنها پیدا کردن چنین لحظاتی کافی است تا داستان اتفاق بیفتد؟ هرچند این لحظه ابزار لازم را در اختیار نویسنده قرار می‌دهد، اما هنوز چیزی لازم است تا آن لحظه را به داستانی تبدیل کند. در واقع نویسنده چنین لحظه‌ای را تشریح می‌کند تا به کشفی دست پیدا کند، و این کشف در بسیاری موارد با تحولِ شخصیتِ اصلی داستان همراه است.

سال‌ها پیش دوستی برایم تعریف کرد که به همراه زنی از اقوام‌شان به باغی در حومه اصفهان رفته بوده. در آنجا آن دو پیش از ناهار تصمیم می‌گیرند با هم در  باغ قدم بزنند. زن بچه چند ماهه‌اش را هم همراه خودش می‌آورد. وقتی درست به ته باغ می‌رسند، با صحنه عجیبی روبه‌رو می‌شوند. ناگهان سگ درشت‌هیکلی به سمت آنها می‌دود و وقتی به دو یا سه متری‌شان می‌رسد، شروع می‌کند به پارس کردن. بعد یک آن دوست من متوجه می‌شود که زن، بچه‌اش را جلو خودش گرفته.

وقتی داستان را شنیدم، به‌شدت تعجب کردم. با خودم گفتم چطور ممکن است مادری بچه فقط چندماهه‌اش را برای نجات خودش مقابل سگی بگیرد، و درست همان‌جا بود که فکر کردم ماده خامی برای داستان به دستم رسیده. دست به کار شدم. واقعاً می‌خواستم بدانم قضیه از چه قرار است. سؤالی پیش از همه‌چیز برای خودم پیش آمده بود و باید به جواب می‌رسیدم. تمام داستان را تا جایی که شنیده بودم، در باغی که در ذهن خودم بود و همین‌طور شخصیت‌هایی که تا حدودی شاید به آن شخصیت‌ها نزدیک بودند، نوشتم. اما بعد از آن در داستانم اتفاقی افتاد که احتمالاً در واقعیتِ ذهنِ من رخ داده. آن دو با هم برمی‌گردند و کنار بقیه شروع می‌کنند به ناهار خوردن. اما زن یکدفعه می‌زند زیر گریه. بلندبلند گریه می‌کند و به دوست من می‌گوید که نمی‌داند چرا این کار را کرده. نمی‌داند چرا بچه را میان خودش و سگ گرفته. مطمئنم حالا که دارم این قضیه را تعریف می‌کنم، هنوز آن زن که من هرگز او را ندیدم، آن حادثه را، درست مثل من، به یاد دارد. به‌یقین آن زن دیگر بعد از آن حادثه، زنی نیست که تا پیش از رفتن به آن باغ بوده. حتی من نیز که آن حادثه را بر اساس ذهنیت خودم خلق کردم، دیگر آن آدم قبل نیستم. حالا دیگر واقعاً نمی‌دانم اگر مقابل سگی به آن بزرگی قرار گرفتم، چه عکس‌العملی از من سر می‌زند.

درواقع نویسنده از شکار چنین لحظه‌هایی در پی آن است که پیش از هر چیز، به کشفی دست یابد، کشفی که بدون تردید درونمایه داستان را در بر دارد. به همین دلیل در بسیاری موارد نویسنده از پیش نمی‌داند چه درونمایه‌ای در داستانش نهفته است. اگر از پیش چنین چیزی برای او کاملاً مشخص بود، داستان باید به همان سمتی حرکت می‌کرد که درونمایه از نویسنده می‌خواست. در این صورت دیگر هیچ کشفی در کار نبود، کشفی که همواره به نویسنده و سپس به خواننده لذت ناب داستان را می‌چشاند.

نویسنده‌ داستان کوتاه همواره به‌تدریج می‌آموزد که در مورد هر اتفاقی، هر چند بسیار کوچک، تعمق کند، و از آن حادثه کوچک، داستانی بزرگ خلق کند، داستانی که برای ابد در ذهن خواننده بماند.

ارسال نظر برای مطلب “یک چیزی آنجاست”

  1. یلدا گفت:

    سلام ممنون از مطلبی که گذاشته اد .من با اینک سنم کمه طرفدار اقای گلشیری هستم.و تا ب حال کتابای زادی از جمله ملاات با خون اشام و جلدای دیگ اش و …و عاشق کتاباش شدم
    ممنون میشم اطلاعاتی جدید را نیز بیان کنید

ارسال نظر