شهرزاد و شهریار
شاهیونان که مدتهاست از بیماری برص رنج میبرد، تمامی طبیبان را از سرزمینهای دور و نزدیک فرا میخواند تا او را درمان کنند، اما هیچیک از آنها موفق به این کار نمیشوند. تا اینکه روزی طبیبی به نام رویان پا به شهر میگذارد و وقتی از بیماری پادشاه باخبر میشود، ادعا میکند که میتواند او را درمان کند. سرانجام طبیبرویان موفق میشود بیماری پادشاه را درمان کند، اما مدتی بعد پادشاه، که میترسد روزی این حکیم با دانش مملکت را از چنگش بیرون بیاورد، دستور به قتل او میدهد. حکیم که سخت از کاری که انجام داده بوده، پشیمان است، به ترفندی پادشاه را از پا درمیآورد و از مرگ نجات مییابد.
بدون تردید شهریار با شنیدن این قصه از زبان شهرزاد، با شاهیونان همذاتپنداری کرده است. خود را بهوضوح در آینه این داستان تماشا کرده و به تمام زوایای آن اندیشیده است. با خود فکر کرده که چطور پادشاه مرتکب این حماقت شده و اینطور به کسی که او را از آن بیماری خلاص کرده، ظلم کرده است.
این داستان و دهها داستان دیگر که در هم تنیده شدهاند، طی مدت سه سال شهریار را سخت به خود مشغول میکنند و درنهایت از او آدم دیگری میسازند. انسانی که دیگر هرگز لحظاتی را که به گوش دادن به این داستانها سپری کرده، فراموش نخواهد کرد. بسیاری از صحنهها را از یاد نخواهد برد و قطعاً در سراسر زندگیاش به آنها فکر خواهد کرد. او بدون شک آموخته که برای بقای حکومتش احتیاج به کشتن انسانها نیست. لازم نیست زنان ممکلتش را بکشد تا آتش کینهای را که در دل دارد، فرو بنشاند. برای او حالا جان تکتک انسانهای سرزمینش اهمیت دارد و میداند که هرگز نمیتواند با ظلم به مردم به حکومتش ادامه دهد. او همه اینها را مرهون زنی است که او را به جهان داستان کشانده، مرهون تفکری است که از ادبیات بهدست آمده. شهریار بیآنکه بخواهد، در این داستانها شاهد زندگیهایی است که بیپرده برای او روایت میشوند. هیچکدام از داستانها حذف نمیشوند و شهرزاد بیکم و کاست و بدون کوچکترین حذفی آنها را روایت میکند. درست همانطور که از ادبیات ناب انتظار داریم.
ادبیات به معنای واقعی آن با تکتک انسانها سر و کار دارد. انسانی را از میان میلیونها انسان بیرون میکشد و تلاش میکند تا زندگیاش را با تمام زوایا و پیچیدگیهای آن برای ما روایت کند. ما با رنجهای این آدم، رنج میبریم و از ناخوشیهایش غمگین میشویم و همواره سعی میکنیم خودمان را در جایگاه او قرار دهیم و به این ترتیب با او زندگی میکنیم. بر این اساس آدمی که دهها رمان خوانده، دهها بار زندگی کرده و با رنجها و دردهای بسیاری از آدمها آشناست. در زمانهای مختلف به سرزمینهای بسیاری پا گذاشته و درست مثل جهانگردی که سراسر عمرش را در کشورهای مختلف گذرانده، تجارب فراوان دارد.
مطمئناً اگر بخت با شهریار یار نبود و دخترِ وزیرش آدم بادانش و کتابخواندهای نبود، هرگز به چنین تغییری دست نمییافت. او همچون پادشاهان مستبد، تنها دخترهایی را که در سرزمینش مانده بودند، به قتل میرساند و بعد دیگر چیزی از سرزمینش و آدمهای آن باقی نمیماند. من همواره به این اندیشیدهام که آیا سیاستمدران مستبد تاریخ چنین شانسی را داشتهاند که بر حسب اتفاق با شهرزادی مواجه شوند و زندگیشان دگرگون شود یا همانطور که گارسیامارکز گفته، اطرافشان را علائق و آدمهایی میگیرند که هدفشان جدا کردن آنها از واقعیت است. کافی است نگاهی سرسری به تاریخ بیندازیم تا دریابیم پادشاهان مستبد هرگز شهرزادی در کنارشان نبوده که آنها را با قصه دنبالهداری، از کارهای پلیدشان بازدارد. آنها پیوسته در پی شاعران و نویسندگانی بودهاند که در مدحشان شعر بگویند و اگر جز این میبود، مورد غضب واقع میشدند و چه بسا حتی جانشان را بر سر آن میگذاشتند. درواقع سیاستمدار مستبد کمکم به انزوا کشیده میشود و راه را بر همهچیز میبندد، تا جایی که تنها زمانی میتواند به انسانیت برگردد که تمامی دختران سرزمینش را کشته باشد و سپس شهرزادی از راه برسد تا برای او قصه تعریف کند، قصههایی که شنیدنشان مدتها به طول انجامد و تکتک آنها پلیدیهایی را که در طی سالها سراسر وجود او را فرا گرفته، پاک کند.