دلهره و اضطراب
نگاهی به سه اثر از سیامک گلشیری
نوشته شهرنوش پارسیپور
داستانهای سیامک گلشیری ایجاد دلهره میکند. رمز این کار در روش نوشتاری اونهفته است. او به دقایق و آنات رفتاری توجه دارد و از نوع آدمهایی است که با نگاهدقیقی که دارند، میتوانند شخصیتیابی کنند. لحظات داستان را بسیار دقیق توصیفمیکند و هر حرکت جزئی شخصیت مورد بحث، در زیر نگاه دقیق او قرار دارد. این خودحالتی دلهرهآور است و این میدان دلهره در داستان بلند مهمانی تلخ به اوج خودمیرسد. برای من روشن نیست که آیا باید این داستان را جنایی بنامیم و یا آن را جزورمانهای روانکاوانه طبقه بندی کنیم.
یک نکته بسیار روشن است که سیامک گلشیری دیدگاهی سینمایی دارد، و تمامی آثار اوبه سادگی قابلیت فیلم شدن دارند. این آقای استاد دانشگاه که راوی داستان است درمکانی سوار تاکسی میشود، و این تاکسی همچنان که در تهران زیاد اتفاق میافتد،بنزین تمام میکند. راوی داستان به راه میافتد تا وسیله دیگری پیدا کند وگرفتاری او از راه میرسد. دانشجوی اخراجی دانشگاه، که به وسیله خود این استاد ازدانشگاه بیرون انداخته شده، روی ترمز میزند و استاد را سوار میکند. سپس واردچرخه تازهای میشویم که عملاً هیچ اتفاقی نمیافتد، اما خواننده عاقل میداندباید حادثهای رخ بدهد، در نتیجه شخصیتهای داستان، بازی را به گونهای پیش میبرندتا حادثه اتفاق بیفتد.
دانشجوی سابق، استاد و همسرش را به باغ خود دعوت میکند. باغی در برهوت بیابان. داستان مجبور شده است برای همزیستی با سانسور دولتی، از بسیاری از جاذبههایداستانی صرفنظر کند. اما خواننده متوجه میشود که در این مجلس هم مشروب الکلی وجوددارد و هم بساط دود ودم، و اما نکته مهم حالت دانشجوی اخراجی است که به پوچیرسیده. او در اوج موفقیت مالی و ترقی اجتماعی است، اما میخواهد ناخودآگاه ماجرایی به وجود آورد. هرچه جمع حاضر عقب میکشد تا شب را با آرامش بگذراند، اما اودائم بهانهای پیدا میکند که اضطراب برانگیزد. در لحظاتی از این مهمانی، تمامیحاضران شاد هستند و چنین به نظر میرسد که در ادامهی راه، روزی شاد در پیش رو است،اما ناگهان نغمه نوینی ساز میشود و حالت اضطراب بازگشت میکند.
به بخشی از داستان توجه کنید:
«نمیدانم چرا این حرف را زدم، چون با آن همه سر و صدایی که راه انداخته بودم،حتماً فهمیده بود اینجاییم. اصلاً نمیدانستم چه کار کنم. اینجا حتماً پیدایمانمیکرد. آن وقت معلوم نبود چه بلایی سرمان میآورد. فقط امیدوار بودم صدا را نشنیدهباشد. بعد باز شنیدم ماهرخ چیزی گفت، ولی اصلاً نفهمیده بودم. گفتم: «چی؟» آهسته گفت: «من از پایین صدایی شنیدم.» انگشت اشارهام را گذاشتمروی دماغم. گفتم: «یواش!» ناگهان صدای ایرج را شنیدیم: «استاد، اینجایین؟»
این یکی از برشهای نهایی کتاب است. اکنون که داشتم قطعهای از کتاب را برای درجدر متن جستجو میکردم، متوجه شدم که این کتاب را باید خواند، چون دلهره از متن درکلیت خود فرو ریزش میکند، و اگر بخشی از کتاب را بربگزینیم، شاید حالت کتاب بهخواننده منتقل نشود.
سیامک گلشیری در خانوادهایهنرمند بزرگ شده است. او دارای فوق لیسانس در زبان و ادبیات آلمانی است. کارنامهکاری او بسیار مفصل و دربرگیرندهی متجاوز از شانزده تألیف است. او در عین حال دستیدر ترجمه دارد و آثار زیادی را از آلمانی به فارسی برگردانده است.
در آثار نوشتاری او دلهره همیشه جای ویژهای دارد. در رمان چهره پنهان عشققهرمان داستان با شریک زندگیاش مسئله دارد. از دردی جسمی نیز رنج میبرد. اینعوامل فرعی باعث میشوند تا هنگامی که گرفتاری به سراغش بیاید، نتواند واکنش درست وبه قاعدهای داشته باشد.
سیامک گلشیری به طورکلی همیشه در جستجوی دلایل بسیار فرعی در قطع یا شکلگیری یکفاجعه است. یعنی همان حادثهای که هر روز در زندگی ما به فراوانی رخ میدهد. مردچون از درد رنج میبرد هنگامی که متوجه میشود مالباخته است، به لحظهای میرسد کهدر زندگی خود تغییر اساسی به وجود آورد. قطعهای که در ادامه میآید به خوبی اینحالت داستانهای سیامک گلشیری را به نمایش میگذارد:
«چشمهایم را باز کردم. خیره شده بودم به سقف که صدای پارس سگی را شنیدم. سگآقای خاقانی بود. مطمئن بودم. یک لحظه با خودم فکر کردم بلند شوم و تا آقای خاقانینرفته بیرون، خودم را به او برسانم و مثل آن وقتها بزنیم به کوه و تا چشمه نزدیککافهکسرا بالا برویم. سرم را از روی بالش بلند کردم. خواستم بلند شوم که فکر کردمنکند برگشته. حالا هم دارد یکراست می رود سر میز صبحانه. گوشهایم را تیز کردم. کمی بعد صدای پارس سگ قطع شد؛ با خودم گفتم شاید هم تازه میخواهد برود. باز بهپهلو غلت زدم و به ساعت نگاه کردم. چشمم به گوشی نقرهایرنگ موبایلم افتاد. حلقهباریک طلا کنارش بود. دستم را آهسته دراز کردم طرفش. انگشت وسطم را مقابل حلقه عقبکشیدم و بعد محکم به آن ضربه زدم. صدای برخوردش را به دیوار و بعد روی زمین شنیدم. چشمهایم را بستم. هنوز داشتم فکر میکردم بلند شوم ساکم را ببندم که خوابمبرد… .»
سیامک گلشیری در کشآمدگی زمانی و با ذکر جزئیات حوادث، البته دلهره به وجودمیآورد، اما گاهی نیز به همین دلیل کارش جنبهی خسته کنندهای به خود میگیرد. دریک داستان اغلب میبینیم که قهرمان دهها بار از پلهها بالا و پایین میرود. و یابارها در ماشین را باز میکند، پیاده و سوار میشود. اینهمه جزئیات رفتاری که پشتسرهم میآید گاهی خواننده را کلافه میکند، اما این واقعیتی است که نمیتوان کتاباو را زمین گذاشت. باید خواند و با آن درآمیخت.
در مجموعه داستان من عاشق آدمهای پولدارم همین حالت دلهره ادامه مییابد،حتی در زمانهایی که داستان دلهرهآور نیست، باز میتوان حالت دلهره را ردیابی کرد. در داستانی که نام خود را به این مجموعه داده است، مرد در ماشین خود نشسته است که متوجه حضور زن زیبایی میشود. موفق میشود زن را به درون ماشین بکشاند. زن خونسرد وآماده و پذیرا به نظر میرسد و این بار داستانی را غنیتر میکند.
داستان شرح رابطه ساده یک زن و مرد در درون ماشین است و این که زن جوانمیگوید عاشق آدمهای پولدار است و آنها را ستایش میکند. مرد که پولدار است،موفق میشود دختر را به خود جلب کند. باید او را به خانهاش برساند تا دختر لباسعوض کند. مرد که اینک آماده ماجراجویی است، دختر را تا نشانی مورد نظر میبرد. دختراما به سادگی میگریزد، هرچند که عاشق آدمهای پولدار است.
در وبسایت سیامک گلشیری دیدم که رمان به نام تهران، کوچه اشباح دارد. اینرمان از نوع رمان ترسناک و ویژه نوجوانان است. در نتیجه میتوان باورکرد که گلشیری از نوع نویسندگانی است که به خوبی جهت کار خود را یافتهاند. او بدونشک در ایجاد دلهره استعداد خوبی دارد و همین استعداد را نیز به کار گرفته است. درنتیجه ادبیات او در ایران نوع تازهای است که تا جایی که حافظه من یاری میکند،سابقه ندارد.
به این نویسنده مستعد تبریک میگویم و او را در طبقهبندی خود، در جای بالاییقرار میدهم. برای آشنایی با این نویسنده به سایت www.siamakgolshiri.com مراجعهکنید.
رادیو زمانه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹