این یادداشت در مجله همشهری جوان شماره ۴۳۰ منتشر شده.
قهرمان من
وقتی از من خواستند چیزی در باره کسی بنویسم که شاید یک جایی در زندگیام تبدیل به قهرمانم شده، تقریباً یک بار همهچیز را از دوران کودکی مرور کردم. به یاد نداشتم که در دوران کودکی کسی بوده باشد که فکر کنم میخواهم شبیه او شوم، جز البته قهرمانهای فیلمهای سریالی، کسانی شبیه زورو یا تارزان که در بازیها، خودم را به جای آنها میگذاشتم. اما بعدها در دوران دبیرستان به جوانی فکر کردم که همهجا در محله ما حرف او بود. گاهی که شبها تا دیروقت با بچههای محله گرم صحبت میشدیم، ناخودآگاه حرف او به میان کشیده میشد. هر کس داستانی از او تعریف میکرد. یک شب یکی از بچهها تعریف کرد که شنیده مدتی قبل، شبی، دیروقت دختر دانشجویی که داشته از شهرستان برمیگشته، سر یکی از خیابانها از تاکسی پیاده میشود. داشته پیاده به خانه برمیگشته که متوجه میشود ماشینی تعقیبش میکند. بعد درست زمانی که ماشین در جایی میپیچد توی پیادهرو و جلو دختر میزند روی ترمز، سر و کله جوان با موتور هزارش پیدا میشود، درست مثل قهرمانهایی که در کودکی در صفحه تلویزیون دیده بودمشان. حساب دو سرنشین آن ماشین را میرسد و دختر را صحیح و سالم به خانهاش میبرد. همانطور که گفتم، داستانهای بسیار دیگری از او شنیدم و همه اینها باعث شده بود از او در ذهنم قهرمانی بسازم، قهرمانی که هرگز ندیده بودمش و تنها خیال بود که تکتک حرکات و حرفهایش را برایم میساخت. تا اینکه یک شب، وقتی همه دور هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم، موتورسیکلت خیلی بزرگی از مقابلمان گذشت. جوانی که روی آن نشسته بود، برای یک لحظه برگشت و به همه ما نگاه کرد. جوانی که هنوز چهره گندمگونش، تهریشش و موهای بلندش را میتوانم خیلی خوب به یاد بیاورم. او بیآنکه هیچچیزی از شخصیتش بدانم، سالها بعد یکی از شخصیتهای اصلی دو تا از رمانهای من شد: کابوس(سایهها و سکوت) و اولین روز تابستان.
حالا البته سالهاست که دیگر به هیچ قهرمانی فکر نمیکنم. قهرمانهایم تبدیل به ضد قهرمان شدهاند، کسانی شبیه راسکلنیکف، هولدن کالفیلد، فرودو، کنت دراکولا و فرانکشتاین. شاید هم قهرمانهای واقعی بهراستی همینها هستند، کسانی که هرگز فراموششان نخواهم کرد.