این یادداشت در مجله فیلم شماره ۳۹۴ منتشر شده.
بهترین فیلمهای سینمای ایران
جواب دادن به این سؤال که بهترین کدام است، حالا در هر عرصهای که باشد، همیشه برایم بسیار دشوار بوده. بهنظرم اگر میشد با قاطعیت بهترینها را گفت، دیگر نمیشد چیزی به جهان اضافه کرد. با خودم گفتم آیا میشود از میان رمانهای خورشید همنچنان میدمد همینگوی و سفر به انتهای شب سلین و ناتور دشت سلینجر یا حتی محاکمه کافکا یکی را ترجیح بدهم. نشد. یا از میان داستانهای کوتاه «مردگان» جویس و «چشمانم سبز، دهانم زیبای» سلینجر و «گل سرخی برای امیلی» فاکنر و یا حتی «اندوه» چخوف. باز هم نشد. از میان رمانهای کلاسیک هم نمیشود مثلاً رمان امریکایی هنری جیمز را به پدران و پسران تورگنیف ترجیح داد.
در سینمای جهان شاهکارها از اینها هم بیشتر است، خیلی بیشتر، و هر فیلم، جهان خودش را با شخصیتهای خودش خلق می کند. هر چند این دایره در ایران بسیار تنگ میشود، اما باز نتوانستم بهترینی از میان آنها انتخاب کنم و ترجیح دادم به چند فیلم، تا جایی که حافظه یاریام میکند و به اعتقاد من جزو بهترین فیلمهای سینمای ایران هستند، به شکل خیلی موجز و گذرا اشاره کنم.
پیش از همه فیلمهایی که به یادم می آید، کندوی فریدون گله و قیصر کیمیایی است که در ژانر خودشان، به سبب شخصیتپردازی بسیار قوی، همچنان در ذهنم ماندهاند. شخصیت حمید هامون نیز در فیلم هامون مهرجویی همچنان در ذهن من زندگی میکند، اما ای کاش فیلم از رابطه میان هامون و مهشید، به مفاهیم فلسفی کشیده نمیشد. روابط انسانها در این فیلم به حدی قوی است که وارد کردن موضوع دیگری در آن، داستان را از آن حالت ناب رابطهها خارج کرده که به گمان من اگر با همان روابط تا آخر پیش می رفت، می شد آن را با چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد قیاس کرد.
ناصرالدین شاه، اکتور سینما، فیلم دیگری است که کارگردانش در آن خیلی خوب و با قدرت محملی فراهم کرده تا در آن، ناصرالدین شاه تا حد گاو مشحسن ارتقاء پیدا کند. تخته سیاه سمیرا مخملباف و درخت گلابی داریوش مهرجویی و این اواخر، خونبازی رخشان بنیاعتماد نیز در لیست بهترینهای من جای میگیرند.
اما با طعم گیلاس که به گمان من کاملاً مدرن و مینیمالیستی است، ژانر تازهای وارد سینمای ما میشود. مفهوم مرگ و زندگی در این اثر آنچنان در هم میتند که تشخیص آنها از هم غیرممکن می شود. درست لحظهای که فکر میکنیم همه چیز به حالت عادی برگشته و انتظار داریم بدیعی دست از خودکشی بکشد، به سراغ مردی برمیگردد که قرار است روی او خاک بریزد. من هر چند این فیلم را شاهکار میدانم، اما بهشدت با پایان آن مخالفم. در فیلمی که میتوانست تعلیق بسیار به وجود بیاورد، آن هم با ابرهایی که ماه را میپوشانند، ناگهان کارگردان وارد صحنه میشود و نه حتی به شکل آثار پستمدرن، که با نوعی آمرانگی، به خواننده میگوید باید طوری فکر کنی که من میخواهم.
در آخر دلم میخواهد به فیلمی اشاره کنم که به آدمهایی که امروز در سینما و یا حتی ادبیات حضور خیلی کمرنگی دارند، بسیار نزدیک میشود، به زندگیهایی که به سبب محدودیتها نادیده گرفته شدهاند و البته این فقدان در سینما پررنگتر است. طلای سرخ جعفر پناهی با نگاهی کاملاً رئالیستی به این آدمها نزدیک میشود و هر چند از فاصلهای نسبتاً دور این آدمها را زیر نورافکن قرار می دهد، اما همه چیز و همه آدمها کاملاً ساخته میشوند. دیالوگهای بهظاهر معمولی و روابط انسانی و تقابل زندگیها آنچنان زنده و باقدرتند که می توانیم تمامی زندگی آدمهای داستان را از میان ناگفتههایشان بسازیم. با وجود این ای کاش در آخر کارگردان اسلحهای به دست حسین نمیداد که خودش را بکشد. باید میگذاشت در ذهن ما و تا ابد به زندگیاش ادامه دهد. آنوقت بارها و بارها خودش را میکشت.