سالها پیش، وقتی بعد از چند روز، پا به تهران میگذاشتم، چشمهایم سرخ میشد و میسوخت و در گلویم احساس سوزش میکردم. گاهی تا دو سه روز هم ادامه پیدا میکرد. همیشه فکر میکردم چنین چیزی تنها در تهران برایم اتفاق میافتد. تا اینکه یکی دو هفته پیش، که داشتم بعد از ماهها به اصفهان میرفتم، با لایه غلیظِ تیرهای روبهرو شدم که همچون غولی، تمام شهر را در خودش گرفته بود. جهنمی درست کرده بود. در آنجا به آدمهایی برخوردم که روزها بود مشغول خوردن قرصهای جورواجور آنتیبیوتیک بودند و میگفتند انگار قرار نیست تسکین پیدا کنند. بعد یک روز خیلی اتفاقی با دوستی از دوران کودکیام مواجه شدم، دوستی از محلهای که داستانهای بسیاری از آنجا نوشتهام. گفت که مادرش مرده. گفت مادر خیلیها مردهاند، حتی پدر بعضیشان. گفت که حتی دوتا از دوستان دوران قدیم هم مردهاند. سکته کرده بودند. یکیشان درست سه هفته پیش مرده بود، درست وقتی که داشته مسواک میزده. نمیدانستم چه بگویم. سونامی مرگ آمده باشد انگار. به یاد یکی از اقوام خیلی نزدیک و جوانمان افتادم که چهار ماه پیش، مقابل تلویزیون، موقع دیدن بسکتبال مرده بود و دو بچه پنج و هفت ساله را برای همیشه تنها گذاشته بود.
آنقدر دلم گرفت که راه افتادم رفتم کنار زایندهرود. یادم نبود تبدیل به بیابان شده. دختر و پسری داشتند وسط رودخانه، روی شیارهای خشک خاک، با هم قدم میزدند. هیچ چیزی از گذشته آنجا نبود.
نمیدانم دلیل همه اینها چیست. اما مطمئناً اگر ما انسانهای بهتری بودیم، انسانهایی که درک میکردند محیط زندگیشان با چه فاجعه مرگباری روبهروست و نسبت به هیچچیز بیتفاوت نبودند، بدون شک آن غول خاکستری شهر را در خودش نگرفته بود و زایندهرود لبالب آب داشت.