سیامک گلشیری

siamak golshiri

۹ - مرداد - ۱۳۹۶

1d1be5ad-93fb-411d-9751-7cb6fe772aa8

گفت‌وگو با خبرگزاری ایبنا در باره‌ی مجموعه‌داستان رژ قرمز

شما هم در حوزه نوجوان و هم بزرگسال، کتاب‌های زیادی نوشته‌اید. به نظر شما انتخاب موضوع و نوشتن داستان برای کدام گروه سخت‌تر است؟

برای بزرگسال سخت‌تر است. داستان بزرگسال پیچیده تر و دشوارتر است. در داستان نوجوان بیشتر با حادثه سرکار داریم و بیشتر وقت‌ها حادثه، داستان را پیش می‌برد و حادثه‌های پی در پی که داستان را برای مخاطب جذاب‌تر می‌کند، اما در داستان بزرگسال بیشتر اتفاق‌ها درونی است و درون انسان‌ها رخ می‌دهد و خیلی اوقات در ظاهر داستان اتفاقی نمی‌افتد.

بیشتر به نوشتن برای چه گروهی تمایل دارید؟

 اگر سه چهار سال پیش این سؤال را از من می‌پرسیدید،‌ چون کارم را از بزرگسال شروع کرده بودم، به‌طور حتم به شما می‌گفتم ترجیح می‌دهم رمان بزرگسال بنویسم. اما حالا واقعاً خیلی وقت‌ها دلم برای نوشتن رمان نوجوان تنگ می‌شود، به‌خصوص که می‌بینیم رمان‌های نوجوانم خوانندگان خیلی زیادی پیدا کرده‌اند.

اخیرا مجموعه داستانی با عنوان «رژ قرمز» از شما منتشر شده است؛ چرا اسم «رژ قرمز» را برای این کتاب انتخاب کردید؟

گاهی وقت‌ها انتخاب نام برای کتاب سخت‌ترین کار است. به عنوان مثال رمان بزرگسال تازه‌ی‌ من شش ماهی است که آماده شده، اما هنوز اسم ندارد. الان دیگر چاره‌ای ندارم که بفرستمش برای دوستان نویسنده تا آنها اسمی پیشنهاد کنند. اما خوب، مجموعه‌ «رژ قرمز» شامل بیست و دو داستان است و من باید یکی از آنها را انتخاب می‌کردم. بدون تردید توی آن اسم‌ها رژ قرمز از همه جذاب‌تر بود. علاوه بر آن، فکر می‌کنم حال و هوای کلی داستان‌ها را هم دربرمی‌گیرد.

انتخاب تصویر روی جلد کتاب «لیوانی که کمی کج شده» برچه اساس بوده و چه ارتباطی با «رژ قرمز» دارد؟

این دیگر دست طراح است. من اول با این طرح روی جلد موافق نبودم. ولی بعد صحبت کردند و گفتند در داستان رژ قرمز،‌ رد رژ روی لبه‌ فنجان می‌افتد و فنجان در داستان، کلیدی است و حرف‌شان هم کاملاً درست بود. این بود که قبول کردم و الان خیلی از طرح جلدش راضی هستم.

اما در تصویر روی جلد ردی از رژ قرمز روی لبه‌ فنجان دیده نمی‌شود؟

قرار بود در تصویر روی جلد این موضوع حتما در نظر گرفته شود، ولی خوب نمی‌دانم چرا نشد. با این حال به‌گمانم همین حالا هم حال و هوای داستان را منتقل می‌کند. جالب است که این جلد بازخوردهای خیلی خوبی داشت.

داستان‌های شما در «رژ قرمز» تمی اجتماعی و رئال دارد و به نظر می‌رسد نسبت به سایر آثارتان کمتر از تخیل استفاده کرده باشید.

اینکه فکر کنید در این داستان‌ها، تخیل به‌کار نرفته، اشتباه است. آدم فکر می‌کند تخیل فقط مال داستان‌های فانتزی است. به‌گمانم ساختن تخیلی که در این داستان‌ها وجود دارد، به مراتب دشوارتر است. به‌خصوص که من کارهای فانتزی بسیار زیادی دارم. می‌خواهم بگویم برای نوشتن چنین داستان‌هایی، کار شما خیلی سخت‌تر است. باید برای نوشتن هر دیالوگ، مدت‌ها فکر کنید. باید کاری کنید دیالوگ‌ها هم‌عرض نشوند. و این به انرژی و تخیل بسیار زیادی احتیاج دارد.

غالب داستان‌های این مجموعه از زبان راوی اول شخص روایت می‌شود. آیا در این داستان‌ها به نوعی زندگی خود و خاطراتی که داشته‌اید را بیان کرده‌اید؟

ببینید، اول بگذارید این را بگویم که انتخاب نظرگاه اول شخص به معنی دخالت نویسنده در داستان نیست، بلکه داستان از زبان یک راوی اول شخص روایت می‌شود. یعنی به این معنی نیست که نویسنده دارد از زبان خودش داستان را روایت می‌کند. این نظرگاهی است که نویسنده احساس کرده باید برای داستانش در نظر بگیرد و داستان را با آن پیش ببرد. اما صرف‌نظر از انتخاب نظرگاه، می‌شود گفت هر کدام از داستان‌ها مربوط به بخشی از دوران زندگی من بوده‌اند. مثلاً داستان «مهمان هرشب» که در قالب رئالیسم جادویی نوشته شده، برمی‌گردد به دورانی که دانشجو بودم و خانه‌ای اجاره کرده بودم که پنجره‌ی اتاق خوابش به حیاط خانه‌های پشتی باز می‌شد. در یکی از شب‌ها دیدم که فردی با پای برهنه پرید روی موزاییک‌های خانه‌ی پشتی و خیلی زود صدای دزد دزد آمد. همسایه‌ها آمده بودند توی حیاط‌های‌شان و همه داشتند به این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کردند. وقتی برگشتم توی رختخوابم، با خودم گفتم نکند حالا همین دزد آمده روی بالکن خانه‌ی من و یک آن خیلی ترسیدم. اما همین باعث شد این داستان به ذهنم خطور کند. یا داستان «قهوه ترک کافه‌فیاما» برمی‌گردد به زمانی که همراه یکی از دوستانم به کافه‌ای نزدیک میدان فردوسی می‌رفتم. کافه‌ی خیلی قشنگی بود. پشت یک شیرینی‌فروشی بود و معماری خیلی جالبی داشت. فضایش تاریک بود و درواقع پاتوق دلارفروش‌ها بود. آن‌قدر این فضا ذهن مرا درگیر کرد که فکر کردم حتماً باید داستانی در اینجا اتفاق بیفتد. پیشخدمتی هم آنجا کار می‌کرد که خیلی شبیه پیشخدمتی است که در داستان آمده. یا مثلاً هسته‌ی اصلی داستان «عنکبوت» در واقعیت اتفاق افتاده. داستان آدمی است که با زنش جدل می‌کند و به دوستش که راوی داستان است تلفن می‌زند. داستان «ویلاهای آنسوی دریاچه» برمی‌گردد به خاطرات من در زمانی که در سد زاینده‌رود ماهیگیری میکردم.

کدامیک از داستان‌های مجموعه «رژ قرمز» را بیشتر دوست دارید؟

خیلی سؤال سختی است. همان‌طور که گفتم هر کدام‌ از این داستان‌ها برمی‌گردند به دوره‌ای از زندگی من. بنابراین نمی‌توانم بگویم کدام را بیشتر دوست دارم.

در بعضی داستان‌ها یک خاطره یا روایت بیان می‌شود و در آن اتفاق یا جریان یا داستان خاصی مطرح نمی‌شود و به نظر می‌رسد بیشتر روی نمایش تصویری موضوع مطرح شده تاکید داشته‌اید؟

در این داستان‌ها نویسنده لحظه‌ای شخصیت را به قلاب می‌اندازد که در یک موقعیت بحرانی درونی قرار می‌گیرد. گاهی این موقعیت در درون داستان به‌وجود می‌آید مثل داستان قهوه‌ترک کافه فیاما و یا داستان عنکبوت. بعضی وقت‌ها اتفاق از قبل افتاده و شخصیت‌ها فقط درباره‌ی آن حرف می‌زنند. مثل داستان بعد از مهمانی. کم‌کم داستان پیش می‌رود تا اینکه شخصیت به دریافتی دست پیدا می‌کند. این دریافت ممکن است در خواننده اتفاق بیفتد. منظورم این است که ممکن است هیچ بزنگاهی در داستان نباشد، و همان‌طور که گفتم اشراق در درون خواننده رخ بدهد. 

در بیشتر آثارتان معمولا یک اتفاق مسیر داستان را عوض می‌کند، اما در بعضی داستان‌های این مجموعه مانند «ابرهای سیاه»، «رژ قرمز»، «همه‌اش همین‌هاست» و … این را نمی‌بینیم؟

 این یکی از ویژگی‌های داستان بزرگسال است که گاهی اتفاق خاصی نمی‌افتد و همه چیز درونی است. در داستان کوتاه قرار نیست همه‌ی زندگی شخصیت را روایت کند. تنها بخش کوچکی از آن را روایت می‌کند. در اصل ایجاز داستان کوتاه در این است. کاری می‌کند، وقتی به پایان رسید، خواننده بتواند گذشته‌ای برای شخصیت‌ها بسازد. همین‌طور کاری کند شخصیت‌ها بتوانند همچنان در ما زندگی کنند. این مهم‌ترین نکته‌ای است که در داستان کوتاه موقعیت اتفاق می‌افتد. در این نوع داستان‌ها همه‌چیز قبلاً اتفاق افتاده و نویسنده یکی از آخرین لحظه‌ها را انتخاب می‌کند. باید کدهایی در داستان گذاشت که بشود همان‌طور که گفتم، گذشته را بر اساس آنها، حدس زد. آن‌وقت تقریباً در همان لحظه‌ی آخر شخصیت به دریافتی می‌رسد.  

 برخی داستان‌های شما حالت جنایی دارد و فضایی از ترس بر داستان حاکم است مانند داستان «مسافری به نام مرگ» در این مجموعه. اما این ترس در پایان داستان برای  مخاطب خوش‌آیند می‌شود چون حداقل راننده نمی‌میرد.

 آن‌قدرها هم که می‌گویید پایان این داستان خوش‌آیند نیست. این داستان را درواقع یکی از دوستان برایم تعریف کرد و من خیلی دلم می‌خواست بنویسمش. چون به حال و هوای بعضی از کارهای جنایی‌ام نزدیک است. به‌علاوه، شخصیتِ کسی که خودش را مرگ معرفی می‌کند، برایم خیلی جالب است. وقتی داشتم می‌نوشتم، یک آن با خودم گفتم نکند واقعاً مرگ است. چون خیلی خوب نقشش را بازی می‌کند، اما در پایان همه‌چیز تغییر کرد.

 زبان شما بسیار ساده، خونسرد و روایی است، به گونه‌ای که درک مطلب برای مخاطب عام بسیار راحت است. شما کمتر به سراغ آرایه پردازی و صفت سازی می‌روید؟

 بحث مخاطب عام یا خاص نیست. بحث این است که من تا آنجا که می‌توانم قید و صفت را از داستان‌هایم حذف می‌کنم. نمی‌خواهم هیچ چیزی را برای خواننده توضیح بدهم و یا وصف کنم. می‌خواهم خواننده خودش پا به میان داستان بگذارد. به همین دلیل زبان روان و خنثی می‌شود.

 چرا شخصیت‌های اصلی اغلب داستان‌های شما تنها، درون‌گرا، کم‌حرف و به نوعی غمگین و دپرس به نظر می‌رسند؟

 فرض کنید این‌طور نبود. خوشحال بودند، دپرس نبودند و درونگرا هم نبودند،‌ آن‌وقت چه می‌شد؟ آن‌وقت دیگر داستانی به‌وجود نمی‌آمد. داستان وقتی به‌وجود می‌آید که شخصیت با یک بحران مواجه می‌شود. آدم‌های ساده و بی‌خاصیت معمولاً آدم‌های داستانی نیستند.

ارسال شده ها ۲ برای مطلب “گفت‌وگو با خبرگزاری ایبنا”

  1. مهسا گفت:

    سلام
    خیلی جمله ی آخرتان را دوست داشتم .

ارسال نظر