ببین، من از پس هر کار غیرممکنی برمیآیم.
حدود دو سال پیش، بعد از آنکه یکی از رمانهای نوجوانم را به پایان رسانده بودم، برای چند روز سفری به اصفهان داشتم. حال و هوای رمان طوری بود که هوس کردم سری به محله قدیمیمان بزنم، جایی که خیلیوقتها، بیآنکه بخواهم، سر و کله کوچهها و خیابانهایش در رمانهای نوجوانم و گاهی هم در رمانهای بزرگسالم پیدا میشود. وقتی وارد کوچهای شدم که خانهمان در آن بود، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، پنجرهای بود با درهای کشویی و شیشههای مات که به اتاق من باز میشد. ماشینم را پارک کردم مقابل خانه و بعد خیره شدم به پنجره. درست همان پنجره بود که نیمهشبها سنگریزهای به شیشهاش میخورد و مرا از خواب بیدار میکرد. آنوقت از خواب میپریدم و با عجله میآمدم کنار پنجره. در کشویی را باز میکردم و به پایین نگاه میکردم، به دو یا سه دوست هممحلهایام که نیمهشب آمده بودند دم در خانهام تا مرا با خودشان ببرند.
حالا که فکر میکنم میبینم داستانهای من همینطور شکل گرفته. سنگریزهای به شیشه خورده و بعد دوستانم مرا کشاندهاند به قصهای که هرگز پایانش را نمیدانستم. گاهی مرا به خانهای بردهاند که خونآشامها، با آن دندانهایِ نیشِ بیرونزده و چهرههای ترسناکشان در آن زندگی میکردهاند. گاهی مرا به بیرون از شهر بردهاند، به جنگل مخفوفی که خانهای متروک در میان آن بوده و ارواح سرگردان در آن زندگی میکردهاند. گاهی هم مرا با خواندن داستانی، مرا به جهان آن داستان کشاندهاند و اتفاقات دیگری که هنوز از آنها خبر ندارم.
گاهی هم البته دوست دارم به داستانهایی فکر کنم که پشت همان پنجره، درازکشیده بر تخت چوبیام، خوانده بودم. بدون تردید خواندن همان داستانهای فراموشنشدنی بود که سبب شد با خوردن سنگریزهای به شیشه، قصههای بسیاری در ذهنم شکل بگیرد، و یکی از این داستانها، که هرگز فراموش نخواهم کرد و تأثیر آن تا ابد بر ذهن و جان من خواهد ماند، رمانس سمک عیار است. داستان مرد لاغراندام و ماجراجویی که شجاعانه، سبب پیروزی پادشاهان و سرداران بسیاری در جنگها میشود و خواننده پس از خواندن این رمانس طولانی، هرگز نمیتواند این شخصیت را فراموش کند. سمک عیار پیوسته با من بوده و هست. گاهی فکر میکنم اوست که مرا وادار به قصه گفتن میکند. اوست که به من میگوید: «ببین، من از پس هر کار غیرممکنی برمیآیم، چون اینطور خلق شدهام.»
و آنگاه من شهامت پیدا میکنم و هر گاه صدای برخورد سنگریزه دیگری را به شیشه میشنوم، میدانم که حالا وقتش است. باید از پس هر کار غیرممکنی بربیایم.
□□□