رؤیا آخرین چیزی است که برایمان میماند.
یادداشتی بر رمان آخرین رؤیای فروغ، نوشته سیامک گلشیری
آخرین رؤیای فروغ داستان کیست و از چه حرف می زند؟ فروغ، زن سالخوردهای که برای دیدن عشق سالهای جوانی به رامسر میرود، بر اثر بیماری در آنجا در بیمارستانی بستری میشود و سپس او را درحالیکه تقریباً تمام هوش و حواسش را از دست داده، به ویلای دختر بزرگش منتقل میکنند. همین سبب میشود تا اعضای خانوادهاش همگی در آن ویلا جمع شوند. آنها در آنجا پی میبرند که مادرشان در سالهای دور جوانی شوهری داشته که یک سال و اندی با او زندگی کرده و حتی از او دختری دارد و این پدر خانواده بوده که تا لحظه مرگش نگذاشته بوده هیچکدام از دخترهایش و پسرش از این قضیه بو ببرند. او بوده که هرگز نمیخواسته چیزی از زندگی گذشته فروغ به زندگیاش راه یابد. اما حالا با بیماری سخت فروغ و آمدن آنها به ویلای شمال، گریزی از این واقعیت نیست. دخترها که یکی پس از دیگری در شب وقوع رمان پا به ویلای خواهر بزرگتر میگذارند، با شنیدن این خبر شوکه میشوند و بهسختی همهچیز را میپذیرند. آنها در عین حال نگرانند که تنها پسر فروغ، که بسیار به پدرش شباهت دارد، با شنیدن این خبر، از عصبانیت و خشم دست به کار وحشتناکی بزند.
اما این رمان که تنها چند ساعت از زندگی این آدمها را به تصویر میکشد، فقط به روایت نگرانی آدمهای داستان و نیز قصه عشق فروغ و شوهر سابقش بسنده نمیکند. نویسنده خانوادهای را در موقعیتی بسیار خاص دور هم گرد آورده، موقعیتی که بهنظر میرسد هرگز در هیچ زمانی در زندگی آن خانواده رخ نداده و این بستر، انگیزه روایتهایی شده که سالهای سال است در دل تکتک اعضای خانواده مانده. در واقع عشق فروغ، که به خودی خود بسیار پرمعناست و فرزندی از آن به یادگار مانده، تنها بهانهای شده تا آدمهای داستان به یاد عشقهایی بیفتند که هرگز به سرانجامی نرسیده. آنها با دیدن چهره جدیدی از مادری که بهراستی در تمامی زندگیاش هیچ چیزی از آنها دریغ نکرده بوده و همینطور با دیدن مردی که سالهای سال پیش و هنوز عاشقانه مادرشان را دوست دارد و همینطور دخترش، لب به سخن میگشایند و نویسنده نیز بستری فراهم کرده تا این نجواها از طریق راوی داستان به گوش ما برسد. درواقع آنجاست که درمییابیم هیچکدام از شخصیتهای داستان زندگیاش را کامل نمیداند. آنها آروزهایشان را از دست رفته میدانند و همگی به زندگی فکر میکنند که میتوانستند داشته باشند و حالا هیچ خبری از آن نیست. درست مثل فروغ که روزگاری به زندگی که میتوانسته داشته باشد، پشت پا زده و زندگی دیگری را برای خود برگزیده. داستان هرچند با روایت آرزوها و عشقهای از دسترفته آدمهای داستان میپردازد، اما بیگمان با شنیدن آنها هرگز مطمئن نیستیم که حتی اگر به آروزها و عشقهایشان میرسیدند، باز آنچنان که فکر میکنند و خود میگویند، از زندگیشان رضایت داشتند.
در جایی در داستان، شوهر سابق فروغ به راوی داستان میگوید که وقتی موقع ورودش به ویلا، به دیدن فروغ، که تقریباً نیمهبیهوش است، رفته، خاطره روزی را برای او تعریف کرده بوده که مجبور میشوند در جاده چالوس به خاطر برف سنگین، جایی روی کوهی بزنند کنار و شبی را آنجا سر کنند.
«بعد رسیدیم به یه جا که دیگه نمیشد جلوتر رفت. یعنی دیگه نمیشد بالاتر رفت. اونوقت زدیم کنار. تازه وقتی پیاده شدیم، فهمیدیم هیچکس دیگه اون بالا نیست. فقط ما بودیم، فقط ما. اونوقت رفتیم وایسادیم لب اون جاده باریک و از اون بالا دره رو تماشا کردیم که یهدست سفید شده بود. تا امروز چیزی به قشنگی اون منظره ندیدهم.»
مرد ادعا میکند که وقتی داشته این چیزها را برای فروغ میگفته، فروغی که تقریباً حواسش را از دست داده، زن داشته بهدقت به حرفهایش گوش میکرده. میگوید مطمئن است که فروغ تکتک کلمات او را فهمیده و حالا هم دارد به آنها فکر میکند. در واقع نویسنده در این موقعیت درخشان، در پی آن است که بگوید ما، همه ما، تنها با آرزوهایمان زندگی میکنیم. هیچ زندگی آرمانی وجود ندارد. مشخص نیست اگر فروغ با شوهر سابقش به زندگیاش ادامه داده بود، همانطور که فکر میکند، سراسر زندگیاش را با لذت و عشق سر کرده بود. در واقع این رؤیاهای ما هستند که به زندگیمان معنا میبخشند و بدون آن هرگز دوام نمیآوریم و این موقعیتی است که نویسنده در این رمان بدان دست یافته.
سمانه فتحی
آقای گلشیری پس این مهمانی تلخ چی شد؟
مگه نگفتین بعد عید و حداکثر تا نمایشگاه کتاب؟
درضمن یه سوال دیگه
جلد کتاب مهمانی تلخ تغییر کرده؟
میشه بگید چه شکلی شده؟
سلام، مهمانی تلخ حداکثر تا دو ماه دیگر توسط نشر چشمه منتشر میشود و جلد آن هم تغییر کرده است.